۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

فلسفه و معماري - قسمت دوم

" معمارى اراده زمان است كه با وا‍‍ژگان فضا بيان مى شود." لودويك مايس وان در روهه

در دهه 1920 ميلادي، هرچند برلين زيبايي و وقار پاريس و لندن را نداشت اما به مهمترين بزرگشهر اروپا از لحاظ فرهنگي و هنري تبديل شده بود. در اين شهر "نوعي قدرشناسي از پديده هاي نوظهور هنر و فرهنگي و فضايي پر جوش و خروش، نشاط انگيز، تيزبينانه و مملو از شيوه هاي متضاد وجود داشت." در طي اين دهه و تا كمى بعد از پايان آخرين جنگ جهاني، در جهان آلماني زبان، نزديك به صد مجله و كتاب منتشر شده كه كلمه Aufbau در عنوان آن ها ديده مي شود. براى تحليلي ورزان اين كلمه يادآور عنوان اولين كتاب كارنپ با عنوان Der Logische Aufbau Der Welt است كه گرچه به لحاظ فلسفي پرو‍ژه اى شكست خورده محسوب مي شود هنوز حرف هاي زيادي براي ياد دادن دارد. اما استفاده از اين واژه به هيچ وجه در انحصار فيلسوفان نبوده است.
در زبان انگليسي aufbau را معمولاً به rebuild يا reconstruction ترجمه كرده اند كه معادل شكرين آن مي شود بازسازى يا برساخت. اما با چنين ترجمه دم دستى اى، اولاً بخشي از معناى اين كلمه را از بين مي برد، ثانياً در روشن شدن معناى اين مفهوم بايد توجه كرد كه aufbau اصطلاحي بوده است كه در سياست، معماري، فلسفه و زيبايي شناسي استفاده مي شده است ومنظور از آن گسيختگي تمام و كمال از خرابه هاي بر جاي مانده و برساختني كاملاً مستقل از امور گذشته است به منظور دگرگون كردن فرهنگ، سياست، آموزش، معماري و نحوه تعقل. در اروپاي بعد از جنگ جهاني نخست، بسياري بر اين باور بوده اند كه سياست به تنهايي نتوانسته و نمي تواند تغييرات اساسي لازمه زمان را براي نوع بشر فراهم آورد و لازم است اين تغييرات در بنيادي ترين سطوح (نظير علم، فلسفه، هنر و فن آوري كه اساسي تر از سياست هستند و برخلاف سياست عملى ميدان كمترى براى دغلكارى، رياورزى و دروغگويي باز مي گذارند) اعمال شود. بايد بقاياي بازمانده از ويرانه هاى جنگ را تماماً با خاك يكسان كرد و بشريت جديدي را پايه ريخت. جنگ جهاني به سبعانه ترين شكلي نشان داده كه چارچوب قديمي كلاً كارآمد نيست. ابزار توليد و حمل و نقل، معماري ساختمان ها، برنامه ريزي آموزشي و شيوه تعقل بايد اساساً دگرگون شود. تأثير اين جهان بيني بر معماري به نظر روشن مي رسد- به خصوص كه بعد از جنگ معماران مدرن فرصت يافتند پروژه هاي انبوه سازي را اجرا كنند و نوع كاملاً جديدي از معماري را بر روى خرابه هاى جنگ عرضه نمايند.
اعضاي آكادمي باهاوس سعي در تلفيق طراحى صنعتى با هنرهاى زيبا مخصوصاً معماري داشتند. آن ها براي هنرهاي زيبا جنبه تزئيني و مجلسي قائل نبودند بلكه اعتقاد داشتند محصولات هنري بايد كارآمد و سازگار با توليد انبوه باشند و به يك طبقه اجتماعي خاص تعلق نگيرند. آن ها بر اين باور بودند كه از طريق طراحي مدرن و مناسب مي شود به نوعي رفاه و عدالت جهانشمول رسيد. طراحان باهاوس در طراحي خانه هاى كارگرى، به پنجره هاي بزرگ و آشپزخانه هاي كوچك توجه داشتند. ايده پشت اين طراحي آن بود كه، بر خلاف خانه هاى قبلي، فضاى داخلى بسيار روشن مى شد و ارتباط اساسى ترى بين داخل و خارج خانه برقرار مي گشت و از سوي ديگر آشپزخانه ديگر مكاني براي استثمار مضاعف زنان كارگر به حساب نمي آمد. از نظر اعضاي باهاوس، معماران بايد همواره پيشرفت هاي فن آوري را براي طراحي و ساخت بناهاي كارآمدتر و سازگارتر در نظر بگيرند.
پوزيتويست ها نيز مانند (و بدون اغراق گاهي متأثر از) معماران مدرن بر اين عقيده بودند كه بناهاي سنتي دست و پاگير و غير كارآمدند و فضاي لازم براي حركت و ساخت و سازهاي جديد را تنگ مي كنند. براي پوزيتيويست ها مسائل سنتي متافيزيك چنين بناهاي الكي بزرگ ولي بي فايده اي بودند كه با مغشوش كردن ذهن فيلسوفان، ايشان را به موجوداتي كاملاً جداي از جامعه عمومي و علمي تبديل كرده اند (همان گونه كه قصرهاي قرن نوزدهمي با ساكنانشان چنين كرده اند). فلسفه به يك بازسازي عظيم احتياج دارد تا بتواند خود را با پيشرفت هاي علمي ابتداي قرن بيستم "سازگار" كند، اما براي اين كار بايد نخست اين ساختمان هاي بزرگ و بي مصرف (فلسفه ارسطو، فلسفه قرون وسطي و فلسفه كانت) را كنار گذاشت و نوع جديدى از فلسفه را پايه ريزي كرد كه در آن حركت و پيشرفت ميسر باشد. شيوه تعقل همه چون شيوه طراحي بايد اساساً دگرگون شود و خود را از قيد بندهاي اضافي فلسفه كلاسيك برهاند.
اگرچه نقطه تلاقي مكتب معماري باهاوس و مكتب فلسفي پوزيتويسم منطقي هم همين مفهوم aufbau است، اما تعامل پوزيتيويست ها و معماران بسيار فراتر از اين سطح نظري مفهومي بوده است. اولين سخنران در رشته سخنراني هاي ارنست ماخ كه توسط حلقه وين برپا شده بود جوزف فرانك بود. او برادر فيليپ فرانك از اعضاي حلقه بود كه نه دانشمند بود و نه فيلسوف. جوزف فرانك معمار بود و جالب است كه يك آرشيتكت اولين سخنران سمينارهاي فلسفه علمي در دانشگاه وين بوده است. از سوي ديگر، بعدها كارنپ، رايشنباخ، نويرت و فرانك توسط معمار مشهور سوئيسي هانس ماير براي سخنراني در مدرسه معماري باهاوس دعوت شدند.

پي نوشت 1: نبايد تصور شود فقط گروه هاي مترقي و پيشرو در فاصله دو جنگ از اصطلاح aufbau استفاده مي كردند. با قدرت گرفتن نازي ها اين اصطلاح هم مانند بسياري اصطلاحات ديگر نظير پيشرفت، مسئوليت، رفاه و عدالت مصادره شد و مجلاتي كه اصطلاح aufbau به همراه علامت صليب شكسته بر روي جلد آن حضور داشتند كما بيش به چشم مي خورد. البته اين مجلات بيش از آن كه دنبال نوع جديدي از بشريت باشند، دنبال نوع جديدي از بشر آلماني بودند.

پي نوشت 2: شباهت زيادي در تجربه مهاجرت باهاوس و پوزيتيويسم منطقي هم بر قرار است. با قدرت گرفتن نازي ها در آلمان، باهاوس در 1933 تعطيل شد (برخي نويسندگان دست راستي آلمان اين نوع معماري را "غيرآلماني" و حتي نمونه اي از "هنر منحط" مي دانستند) و تعداد زيادي از اعضاي آن به شيكاگو مهاجرت كردند و مدرسه باهاوس در شيكاگو را راه انداختند. از سوي ديگر، برخي فيلسوفان آلماني –نظير هايدگر – هم پوزيتيويسم منطقي را "غيرآلماني" مي دانستند. به دنبال ترور موريتس شليك موسس حلقه وين، اكثر اعضاي حلقه به جهان انگليسي زبان مهاجرت كردند و كارنپ هم در دانشگاه شيكاگو مشغول به كار شد.

پي نوشت 3: دست كم يك فيلسوف وجود دارد كه معتقد است آمريكايي ها چون آسيبي در جنگ هاي جهاني نديده بودند نتوانستند معناى Aufbau را تمام و كمال درك كنند، و به همين دليل تجربه گرايي منطقي نه به عنوان يك شيوه تعقل بلكه صرفاً به عنوان نحله اى در فلسفه علم در جهان "آمريكايى" زبان، شناخته شد. اما اگراين ادعا درست بود، نحوه فعاليت باهاوس در آمريكاي شمالي هم مي بايست اساساً از نحوه فعاليتش در اروپا متفاوت مي بود كه چنين نيست. پس مي شود نتيجه گرفت كه گسستي كه بين دو نحوه برداشت از پوزيتيويسم منطقي قبل و بعد از جنگ به وجود آمد، صرفاً قابل تقليل به ديوار زباني نيست.

۱ نظر:

  1. نوشته‌ی شما رو می‌خونم و از پنجره به ساختمون‌های یک‌شکل وین نگاه می‌کنم. دارم به این فکر می‌کنم که چرا این اندیشه‌ی ازنوسازی به این شهر برنگشته...

    پاسخحذف